دل نوشته های مجید اسکندری (دشت بزرگ )

دل نوشته های مجید اسکندری (دشت بزرگ )

حا و ی ا شعا ر د ا ستا نها عکسها و و ا قعییتها می با شند./ ا مید و ا ر م مو ر د پسند همگا ن با شند ./
دل نوشته های مجید اسکندری (دشت بزرگ )

دل نوشته های مجید اسکندری (دشت بزرگ )

حا و ی ا شعا ر د ا ستا نها عکسها و و ا قعییتها می با شند./ ا مید و ا ر م مو ر د پسند همگا ن با شند ./

من یک خو شه گند م حر ا م خو ر د م./

در زمانهای بسیارقدیم مردی ازراهی میگذشت درحاشیهءراه مزرعهءگندمی بود که موقع چیدن ان رسیده بود.مردخم شدو یک خوشه از ان چید.و دانه هایش را جدا میکرد ومیخورد. هنوز چند قدم نرفته بود که پشیمان شد و فهمید که حرام خو رده است.نتوانست خو دش را قانع کند.عذ اب وجد ان گرفت واز اخرت ترسید.ازخدا خواست که در همین دنیا تا و ا نش را بدهد.خداوند او را به شکل گاو نری در اورد که در ان زمان جهت خیش کردن وکندن زمین از انها ا ستفاد ه می شد.ا ز قضا صا حب مزرعه سررسیدو دید که گاوی درمزرعهء اوست.او را گرفت وبه منزل برد تامالک او رابیابد وقتی ناامید شد ومالکش پیدا نشد با خود گفت بهتر است که از گاو در خیش کردن وکا رهای کشاورزی استفاده کنم.سالها از گاو استفاده کرد تااینکه پیرشد.و دیگرقدرت کارکردن نداشت.صاحب مزرعه او را به قصابی فروخت و او را کشت و گوشت ان رانیز فروخت و استخوان کله اش را در مسیررفت و امد صا حب مزرعه ا نداخت.صاحب مزرعه که در حا ل پاک کردن گند مهای خود بو د جهت جلوگیری از خوردن گندمهایش توسط پرندگان کلهءگاو را بر سر چوبی قرار داد تا پرندگان را بترساند.صاحب مزرعه ظهر برای ناهار و استراحت به منزل رفت و پس ا ز نهار به علت خستگی در خو اب فرو ر فت. در ا ین حین دزد ی ا مد عبا یش را پهن کرد و د ر ونش گندم  می ریخت تا گندمهای مزرعه دار را ببرد.در این حین کلهء گاو خندید و د ز د پابه فرار گذاشت.پشت سرش  نگاهی کرد و لی کسی را ندید. دوباره برگشت و مشغو ل پر کردن عبایش بود که صدای خنده شنیده شد.این بار هم خو ا ست فر ا ر کند که کلهء  گاو  به ا و  گفت کسی نیست. فرار نکن من هستم کلهء گاو. و به او گفت من یک خو شه  گندم حرام خوردم و به این  روز افتادم. تو می خو اهی یک عبا گند م بد ز د ی و بخو ر ی . خد ا می داند چه بر سر ت خو ا هد ا مد و د ا ستان را برای د ز د  تعریف کرد. د ز د تر سید و منصرف شد و کلهء گاو  که تا و انش را پس داده بود به حکم خداوند متعال به همان انسان قبلی بر گشت و داستان زند گی خود را برای دیگران تعریف کرد و این داستان بر سر زبا نها ا فتاد.            
توضیح اینکه این داستان توسط پدرم که سن او 90سال است تعریف شده است.
                           مجید اسکند ری./ تاریخ    18 / 4 / 1392                                                                                     

                                

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.